مدح و شهادت حضرت قاسم علیهالسلام
سیزده ساله جـوانی که گل باغ ولاست قمر نجمه و شمس الشرف کرب وبلاست نور او ناب تر از رنگ عقیق یمنی است پرورش یافتۀ مکـتب ناب حـسنی است طینتش نور و لبش کوثر و قدش طوباست نـوۀ حـیـدرکـرار و عـزیـز زهـراسـت نـور از روی جـبیـنـش به فلک میتابد مهـر ایـمان و یقـیـنـش به فـلک میتابد نوجوانی که به پیران جهان راهبراست یم ایثار و وفا را صدفی پُر گهـر است داشت جامی به کف از جام وفا زرینتر اشتیاقـش به شهادت ز عـسل شیرینتر بغـض پنجه به دل و راه گلویش میزد بس که او بوسه به دستان عمویش میزد گـفت دانی به شما عشق و ارادت دارم ای عـموجان به دلم شوق شهادت دارم ای کریمی که کرم هست تو را عادت و خو با من ای جان عمو حرف نرفتن تو مگو هر دو نـذر حـرم دوست متاعی کردند هر دو با ناله و گریه چه وداعی کردند همه دیـدنـد مه چـاردهی سر زده است با نقابی که به رویش زده او آمده است آمد و جن و ملک را به تـماشا انداخت کوه طوفان زده را یک تنه از پا انداخت بس که بر میسره و میمنۀ لشگر تاخت همه را یـاد ابـرمـرد جـمل میانـداخت کوفـیان بار دگر حـیله و نیـرنگ زدند وای از آن لحظه که بر او همگی سنگ زدند با همان دست که برجسم حسن تیر زدند شب پرستان به تنش نیزه وشمشیر زدند موج زد لشگر و دیدند دگر قاسم نیست استـخـوانی به تمامی تـنـش سالم نیست عشق میگفت حسین بن علی را، بشتاب یک صدا گفت عمو قاسم خود را دریاب باغـبان دیـد گـلـش پـرپـر و پامال شده بسملی روی زمین بیپـر و بیبال شده ای وفایی چه بگویم که حسین از آن دشت با تن او به چه حالی به حرم بر میگشت |